یک جانباز دیگر هم از میان ما پرکشید...شهید شد...
ای شــــــــــــــــــــــــــــــهید! اینجا را با نگاهت تبرک میکنیم....

اصلا میخواهم بلند ترین پست وبلاگم برای یک شهید باشد.... بگذار باشد...خصوصا برای اینطور شهدایی...
پدر شهیدترین اتفاق گردان است
حماسهایست که تنها بیانش آسان است
به عکسهای خودش خیره میشود هر وقت
خطوط حسرتی از چهرهاش نمایان است
درست مثل مسافر، درست مثل غریب
نگاه سوختهاش بیقرار باران است
پدر در آتش رگبار وهم میرقصد
سفیر حنجرهاش سوزناک و لرزان است
پدر زمین و زمان را به توپ میبندد
برای او همه جا فکّه و مریوان است
«فرشتهای بفرستید ما محاصرهایم»
صدای خشخش بیسیمها خروشان است
برای او که به پایان نمیرسد این شب
هنوز آن طرف خاکریز حیران است
به فکر اینکه مهمات را کجا ببرد،
به فکر خط و شکستن، به فکر طوفان است
میان این همه ترکش، میان این همه موج
پدر شهیدترین اتفاق، گریان است!
پروانه نجاتی
انصافا به این عکس میخوره که چند سالش باشه؟ 63؟ 70؟ 58؟
نه! صاحب این عکس فقط 48 سالشه! ببینید عوارض شیمیایی و اعصاب چه کرده بود با این جانباز که تو 48 سالگی....
این مرد سی سال رنج کشیده، آخرش هم سه شب پیش بین نماز مغرب و عشا و در حالی که سی و سومین افطارش رو میکرد، به ارزوی دیرینش، شهادت، رسید!
فرزند ایشون در مورد این واقعه نوشه بود:
«الان انکسر ظهری ..بابام؛ همه ِکسم رفتـــــ
بعد از افطار سی و سوم از چله ی روزه اش؛ نماز مغرب را خواند و رفتــــ
هربار به جهت جانبازی اش زمین خورد صدا زد "یاحسین" .. حسین ع امشب دست بابام رو گرفت .. الان تو اتاق پایین بابام رو غسل دادیم و کفن کردیم و توی پرچم گنبد امام حسین پیچیدیم. بابام آروم خوابیده؛ این جیگر منه که آروم نمیشه. عروسی اونه و عزای من .. بابام جوونه؛ 48 سالش هنوز تموم نشده . دیشب سری جدید قرصاش رو خریدم. بابام جانباز مغز و اعصاب بود. 30 سال رنج کشید. از شب سوم خرداد 61 تا امشب .. تا امشب که آروم شد .. دیگه روزی 42 تا قرص نمیخوره که تشنج نکنه. دیگه سرش تو در و دیوار نمیخوره. من میدونم سر بابام امشب روی دامن ملائک است. من میدونم بابام امشب جلوی نکیر و منکر میگه بیاین سینه ام رو بو کنین و خجالت بکشین. من میدونم که بابام دیگه راحت آب میخوره و لیوان آب از دستش پرت نمیشه. دیگه دست و پاش نمیپره. اما این من بدبختم که دیگه بابا ندارم که براش آب بریزم تا وضو بگیره. این منم که دیگه بابا ندارم که قدمهای پنج دقیقه ایی بردارم کنار بابام. این من بدبختم که دیگه بابام بهم بگه نماز شب بخون و منم نخونم. بابام اینقدر گفت "یا الله برحمتک اثتغیث" خدا با رحمتش بردش پیش دوستاش .. همیشه میگفت ما از کاروان جا موندیم؛ دعا کن بریم. دعا بریم .. گریه میکردم و باهاش دعوا میکردم که زوده بابا زوده یتیمی .. حالا بیام خونه و ببینم بابام خوابیده تو اتاقی که نمازخونه و حسینیه و خواب و خوراکش همونجا بود ...
بابام رفتــــ ؛ اون جاش خوبه؛ برای من دعا کنین که بچه خوبی نبودم براش. نبودم اونی که اون میخواست. نبودم اونی که اون میخواست. خدا کمک من کنه؛ خدا دست منو بگیره. کمرم شکسته .. بابام پایین خوابیده و من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ...
فقط
بابا حسن؛ سال نوت مبارک ...
... دیشب بابام رو زیر بارون رحمت خدا شستیم. توی کفنی که خودش آیه هاش رو نوشته بود پیچیدیم. تربت گذاشتیم براش. توی پرچم گنبد امام حسین پیچیدیم. چفیه و پلاکش رو گذاشتیم. کاشی های حرم ابالفضل رو کنار سرش گذاشتیم. قران همیشگیاش رو روی سینه اش؛ و تا صبح نشستیم به حال بدبخت خودمون زار زدیم. زار زدیم که دیگه بابا نداریم .. که دیگه نیست .. که رقیه چجوری سر باباش رو دید و جون داد و ما همینجوری نشستیم نیگاش میکنیم که وسط اتاق خوابیده ..
برا بابام روضه بخونین .. روضه دوست داشت .. سینه زنی و هیئت دوست داشت ولی نمیتونست بره. نمیتونست بره و تو خونه تنها میشست تو اتاقش سینه میزد واسه اربابش ..
الان باید افطار سی و چهارمش رو میکرد اما مهمون عشقشه .. میدونم که مهمون عشقشه ..
... پریروز ساعت 8 بابام خونمون بود. مهمونی بود.
دیروز ساعت 8 بابام کبود شده دراز کشیده بود وسط اتاق. روضه خونی داشتیم.
امروز ساعت 8 بابام دیگه نیست. بابام دیگه نیست. خفه خونی داریم.
جاش خالیه .. جاش خالیه .. جاش خالیه ..
من چجوری نماز عشاء نخونده بابام رو بخونم ...»
دوستان میتونن برای دیدن صفحه ی شخصی فرزند ایشون و عرض تسلیت به اینجا مراجعه کنند. و نیز برای ختم قرآن برای این شهید به اینجا مراجعه کنید.
در ضمن مراسم تشیع پیکر پاک این شهید صبح دیروز از مقابل منزلش برگزار شد و در قطعه 43 بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. و ظاهرا مراسم ختم این شهید هم فردا،سه شنبه 28 آذرماه از ساعت 14:30 الی 16 در مسجد علی بن موسی الرضا(ع) واقع در میدان شهدا، خیابان هفده شهریور، خیابان شهید قادری با حضور خانواده آن شهید، دوستان، آشنایان و همرزمانش برگزار می گردد.
پ.ن: شهیدان میروند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد....؟
مسئولیت ما، مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد؛ ما از سرنگونی نمی ترسیم، از انحراف میترسیم!